مهربانی

غریبه ای وارد شهر دلم شد، دنبال جا می گشت،
خانه ای کوچک را اجاره کرد و ساکن
شد.....روزها گذشت نمیدانم چند روز اما
تا به خود آمدم دیدم تمام شهر دلم را به نام خود
کرده است و دیگر کسی جز او در دلم نیست....
آن غریبه که شد شاهزاده شهر کوچک دلم
تنها دارایی اش مهربانی بود..
خانه ای کوچک را اجاره کرد و ساکن
شد.....روزها گذشت نمیدانم چند روز اما
تا به خود آمدم دیدم تمام شهر دلم را به نام خود
کرده است و دیگر کسی جز او در دلم نیست....
آن غریبه که شد شاهزاده شهر کوچک دلم
تنها دارایی اش مهربانی بود..
+ نوشته شده در شنبه چهارم شهریور ۱۳۹۱ ساعت 20:38 توسط ش.یعقوبیBENIGNANT GIRL
|