غریبه ای وارد شهر دلم شد، دنبال جا می گشت،

 خانه ای کوچک را اجاره کرد و ساکن

شد.....روزها گذشت نمیدانم چند روز اما

 تا به خود آمدم دیدم تمام شهر دلم را به نام خود

کرده است و دیگر کسی جز او در دلم نیست....

آن غریبه که شد شاهزاده شهر کوچک دلم

تنها دارایی اش مهربانی بود..