قفلی از جنس عشق
نازنینم...
یادت هست؟
یادت هست قفلی را که تو بر درخانه ی قلبم آویختی ...؟
و گفتی،کلید قلب تو تنها در دست من باقی خواهد ماند ؟
یادت هست روزی را که قلبم را اسیر قفل مهربانیت کردی؟!
نازنینم...
یادت هست؟
یادت هست قفلی را که تو بر درخانه ی قلبم آویختی ...؟
و گفتی،کلید قلب تو تنها در دست من باقی خواهد ماند ؟
یادت هست روزی را که قلبم را اسیر قفل مهربانیت کردی؟!

پیش از آنکه آخرین باغ،پژمرده شود
باید دامنی یاس و نسترن برای تو که دوستت دارم بیاورم،
می گویند
دم کرده اش برای گلوی شعرهایت خوب است!

آنگاه که خلوت نشین دست هایت می شوم،
کلمات با انگشتان آرام و بی شتاب من آشناترند!
نام تو که می آید،
شبنم می تراود از دهان واژه ها،
قلم در دست من
هنر توست نه بضاعت من!

چگونه قطره قطره آب میشود
چگونه سایه ی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب میشود
نگاه کن تمام هستی ام خراب میشود
شراره ای مرا به کام میکشد
مرا به اوج میبرد
مرا به دام میکشد
نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب میشود
تو آمدی زدورها و دورها
زسرزمین عطرها و نورها
نشانده ای مراکنون به زورقی
زعاج ها,زابرها, بلورها
مرا ببر اکید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پر ستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره میرسد
صدای تو,صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان, به بیکران,به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوج ها
مرا بشوی با شراب موج ها
مرا بپیچ با حریر بوسه ات
مرا بخواه با در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب میشود
به گاهواره های شعر من
نگاه کن تو می دمی و آفتاب میشود...
.jpg)
امشب که
شهاب هیچ کلمه ای را
از آسمانم گذر ندادی
پریشان و بی سامان
دریا را در وجودم تکاندم
تا بر نبض ثانیه ها
کهکشان کهکشان فاصله حک کنم!
باران، حجم کوچکی از صمیمیت توست،
بوی خاک باران خورده
درست مثل عطر تو
روی همه ی کلماتم پهن شده است،
هر کلمه که می نویسم
نسیم دل انگیز تو زیر پوستم می دود!
عشق ، زندگی میبخشد
زندگی، رنج به همراه دارد
رنج، دلشوره می آفریند
دلشوره،جرات می بخشد
جرات،اعتماد به همراه دارد
اعتماد، امید می آفریند
امید، زندگی می بخشد
زندگی، عشق می آفریند
عشق، عشق می آفریند...
خدایا : مرا در ایمان اطاعت مطلق بخش ، تا در جهان ، عصیان مطلق باشم .
خدایا : مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان ،اضطراب های بزرگ ، غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن . لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و دردهای عزیز بر جانم ریز .
خدایا : مرا از چهار زندان بزرگ انسان : طبیعت ، تاریخ ، جامعه و خویشتن ، رها کن ، تا آنچنان که تو ، ای آفریدگار من ، مرا آفریده ای – خود آفریدگار خود باشم ، نه که - همچون حیوان – خود را با محیط ، که محیط را با خود تطبیق دهم .
خدایا : آتش مقدس شک را آنچنان در من بیفروزتا همه یقین هایی را که در من نقش کرده اند ، بسوزد ، و آنگاه از پس توده این خاکستر، لبخند مهراوه بر لبهای صبح یقینی ، شسته از هر غبار طلوع کند .
خدایا : این خرد خورده بین حسابگر مصلحت پرست را که بر دو شاهبال هجرت از هست ، و معراج به باشدم ، بندهای بیشمار می زند ، در زیر گام های این کاروان شعله های بیقرار شوق ، که در من شتابان می گذرد ، نابود کن !
خدایا : مرا از نکبت دوستی ها و دشمنی های ارواح حقیر ، در پناه روح های پر شکوه چون علی و دل های زیبای همه قرن ها – از گیلگمش تا سارتر ، و از لوپی تا عین القضاة ، و از مهراوه تا رزاس - پاک گردان .
خدایا : مرا یاری ده تا جامعه ام را بر سه پایه کتاب ، ترازو، و آهن استوار کنم ، ودلم را از سه سرچشمه حقیقت ، زیبایی و خیر سیراب سازم .
خدایا : در برابر هر آنچه انسان ماندن را به تباهی می کشاند ، مرا ، با نداشتن و نخواستن روئین تن کن .
خدایا : به هر که دوست می داری بیاموز که : عشق از زندگی کردن بهتر است ، و به هر که دوست تر می داری بچشان : که دوست داشتن از عشق برتر !
خدایا : به جامعه ام بیاموز که تنها راه به سوی تو ، از زمین می گذرد ، اما به من بیراهه ای میانبر ر ا نشان بده .
خدایا : به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ ، بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است ، حسرت نخورم ،و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم .
بگذار تا آنرا من، خود ، انتخاب کنم ، اما آن چنان که تو دوست داری .
خدایا : چگونه زیستن را تو به من بیاموز ،چگونه مردن را خود خواهم دانست .
خدایا : رحمتی کن تا ایمان ، نام و نان برایم نیاورد ؛ قوتم بخش تا نانم را ، و حتی نامم را در خطر ایمانم افکنم ، تا از آن ها باشم که پول دنیا را می گیرند و برای دین کار می کنند ، نه آن ها که پول دین می گیرند و برای دنیا کار می کنند .
خدایا : اخلاص ! اخلاص !
و می دانم ، ای خدا ، می دانم که برای عشق ، زیستن ، و برای زیبایی و خیر ؛ مطلق بودن ، چگونه آدمی را به مطلق می برد ، چگونه اخلاص ، این وجود نسبی را ، این موجود حقیری را که مجموعه ای از احتیاج هاست و ضعف ها و انتظارها ، مطلق می کند !
با ذکر ، با جهاد بزرگ ، و با مردن پیش از مرگ .
از درون به هجرت آغاز می کند . هجرت از آن که هست ، به سوی او که باید باشد ،
تا ...
به اخلاص می رسد و بودن آدمی به خلوص !
خالص شدن برای او ، به روی او ،
اخلاص :
یکتایی در زیستن ،
یکتایی در بودن ،
یکتایی در عشق .